رمان پیرمرد و دریا به همراه اینفوگرافیک

رمان پیرمرد و دریا
پیرمرد و دریا یک «رمان کوتاه» است البته همانطور که خود نویسنده اشاره میکند , این رمان میتوانست کتابی با بیش تر از هزار صفحه باشد . با این وجود داستان کتاب کمتر از ۱۰۰ برگه است . اثری ساده و تراشیدهشدن که فقط اصل زمینه آن با سادگی عمیق در برابر خواننده جای دارد .
روایت این رمان درباره سانتیاگو , پیرمردی ساده و فقیر است که اکنون ۸۴ روز شده که نتوانسته ماهی صید نماید . مانولین نیز شاگرد اوست . پسری که به اجبار والدینش , ناچار به کارکردن در کنار ماهیگیرهای دیگر شده البته چون والدینش , سانتیاگو را آدمی بدشانس و بدبیار به حساب می آورند او را ناچار می نمایند در کنار فرد دیگری به ماهیگیری برود . با این حال مانولین مانند خانوادهاش فکر نمی کند . او پیرمرد را دوست دارد و در تمام مدتی که سانتیاگو دست خالی از دریا برمیگردد هر شب به کلبه او سر میزند , برایش غذا می برد , وسایلش را مرتب میکند و با او سرگرم گپ و گفت میشود . رابطه پیرمرد و پسر فراتر از چیزی است که دیگران بتوانند آن را فهم نمایند .
جملهها ابتدایی داستان کتاب پیرمرد و دریا چنین است :
پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز می شد که هیچ ماهی نگرفتهبود . در چهل روز اول پسربچهای با وی بود . اما چون چهل روز گذشت و ماهی نگرفتند پدر و مادر پسر گفتند که دیگر محرز و مسلم است که پیرمرد «سالائو» است , که بدترین شکل بداقبالی است , و پسر بهفرمان آنان با قایق دیگری رفت که همان هفته اول سه ماهی خوب گرفت . پسر غصه میخورد , زیرا میدید پیرمرد هر روز با قایق خالی برمیگردد , و همیشه میرفت چنبر ریسمان یا این که بُنتوک و نیزه و بادبان پیچیده به دگل را برای پیرمرد بهدوش میکشید . بادبان با تکههای کیسه آرد وصله خوردهبود و , پیچیده , انگار که پرچم شکست دائم بود . ( کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی – صفحه ۹۷ )
یک شب بالاخره پیرمرد به پسر میگوید که مطمئن است دوران بدشانسیاش به پایان رسیده و به همین دلیل میخواهد روز بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهی تا دل آبهای دور راهی دریا شود . پیرمرد اعتقاد دارد که هشتاد و پنج رقم خوشیمنی است و می تواند ماهیای با خودش بیاورد که یک خروار وزنش باشد . پسر که مانولین اسم دارد طعمه و وسایل صید را برای پیرمرد تنظیم و فردای آن شب در روز هشتاد و پنجم سانتیاگو به تنهایی قایقش را به آب میاندازد و سفرش را آغاز مینماید .
پیرمرد از هنگامی وقتی که سوار قایق شد میدانست که دور خواهد رفت و «بوی خشکی را پشت سر گذاشت و بهدرون بوی پاک دریای سحرگاهی پارو کشید . » زمانی که با پیرمرد در دریا فقط میشویم با ریز و درشت شخصیت و افکار او آشنا میشویم . متوجه میشویم که پیرمرد یک ماهیگیر حرفهای و توانا است و تمسخر دیگر ماهیگیران تنها به خاطر بدشانسی او در صید است و نه چیز دیگری .
مقداری بعد پیرمرد جاذبه ملایمی در ریسمان خود احساس می کند . از خوشحالی یا به زبان آوردن موفقیت خودداری کرد زیرا میدانست که «اگر آدم چیز خوبی را بر زبان بیاورد آن چیز ممکن است روی ندهد» اما پیرمرد موفق شده بود . یک ماهی به قلابش گیر کرده بود .
جاذبه ملایم را حس میکرد و شاد بود و آنگاه چیز سختی را حس کرد که سنگینیاش باورنکردنی بود . این وزن ماهی بود و پیرمرد بهاو ریسمان داد و داد و چنبر اول از دو چنبر یدک را گشوده کرد . کماکان که ریسمان از میان انگشتان پیرمرد سبک میدوید و پایین میرفت , پیرمرد گرانی گنده ماهی را حس میکرد , هرچند فشار شست و انگشتش بفهمی نفهمی بیشتر نبود . ( کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی – صفحه ۱۳۳ )
خیلی زود متوجه میشویم ماهیای که پیرمرد گرفته یک ماهی عادی نیست بلکه یک ماهی غولپیکر است و پیرمرد باید از همه توان و تجربهاش برای گرفتن او استفاده نماید . شگفتی و زیبایی ماهی به حدی است که پیرمرد را هم مجذوب خود میکند ولی…